کافه شعر




هر چیز را که روز ازل آفریده است

بی شک خدای عزّوجل آفریده است


از جمله تو.چه سنگ تمامی گذاشته‌ست!

آخر تو را بدون بدل آفریده است!


وقتی که آفرید تو را، گفت آفرین!

عمداً تو را شبیه غزل آفریده است!


شاید برای وصف رُخَت این چنین خدا

مفعول و فاعلات و فَعَل آفریده است


دید از جمال روی تو شرمنده است ماه

بین زمین و ماه، زحل آفریده است


شیرینی لب تو خدا را مجاب کرد

از شهد خنده هات عسل آفریده است!


مشغول فکر بود کجا جا دهد تو را

بعد از کمی درنگ.بغل آفریده است!‌


| فرهاد شریفی |



گله ها را بگذار!

ناله ها را بَس کن!

روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!

زندگی چشم نداردکه ببیند

اخم دلتنگ تو را.

فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!

تا بجنبیم تمام است تمام.!

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!

یا همین سال جدید ؟

بازکم مانده به عید.

این شتاب عُمر است.

من و تو باورمان نیست که نیست!


| فخرالدین سوادکوهی |



گفتم بیا بشین کنار من یکم تنهایی در کن، خسته نشدی از بس دور اتاق راه رفتی و نرسیدی؟

گفت: بذار خبری ازش نگیرم ببینم اونم خبری ازم نمیگیره؟

گفتم: چی؟

گفت: لامپ آشپزخونه رو روشن گذاشتی؟ نیاد ببینه خاموشه چراغا فکر کنه خوابیدیم بذاره بره.

گفتم: دیگه آخراشه.

گفت: نکنه زیادی لاغریم، قد آغوشش نمیشیم، از ما میزنه بیرون، دیگه مارو نمیخواد؟

گفتم: شام حاضره بیا بشین یه لقمه بخور.

گفت: مرسی، من انقد خودمو خوردم دیگه اشتها ندارم. گفتی چی آخراشه؟

گفتم: اینکه میگی «بذار ازش خبر نگیرم ببینم اونم ازم خبر نمیگیره؟» یعنی دیگه چیزی نمونده برسین به تهش. به نظرم رهاش کن بره.

گفت: خوش به حالت.

گفتم: هزار بار بهت نگفتم این پسره سُره، سعی نکن با دستات بگیریش؟

گفت: خوش به حالت.

گفتم: تا وقتی جذابی که عادت نشی. تکراری نکن خودتو براش. مثل شطرنج میمونه، نباید بذاری حرکت بعدیتو حدس بزنه.

گفت: خوش به حالت.

گفتم: زهرمار. چی میگی هی؟ خوش به حال چیم؟

گفت: کسیو دوس نداری، نمیفهمی دوس داشتن یعنی چی.

لقمه تو دهنم ماسید. خواستم سینک ظرفشویی رو پر از آب کنم گردنشو بگیرم فرو کنم تو سینک و بگم: من کل این قدم زدنای بیهوده و پیوسته ی دور اتاقو جزوه شو پاکنویس کردم رو طاقچه س.

دیدم روی دیوار خود عاشق پندارانِ سلیطه سرشت یادگاری نوشتن به چه ارزد؟ به ارزن.

چیزی نگفتم. لیوان آبو گذاشتم پشت لقمه ی ماسیده در گلو.


| محمدرضا جعفری |



نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است

نفس نمی کشم، این آه از پی آه است


در آسمان خبری از ستاره ی من نیست

که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است


به جای سرزنش من به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است


شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست

کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است


اگر نبوسم حسرت، اگر ببوسم شرم

شب خجالت من از لب تو در راه است 


| فاضل نظری |



بعد از چند ثانیه مکث در مکالمه ی تلفنی مان، حرف آخرش را زد و گفت:

«بهتره که فقط دوست باشیم.این طوری به نفع جفتمونه! »

سکوت کردم.

آخر دیگر این چه صیغه ای بود که باب شده بود! جاست فرند یا همان دوست اجتماعی، آن هم بعد از یک رابطه ی عاطفی! مگر می شد؟!

می دانستم ترس از رابطه دارد، ترس از گیر کردن در یک احساس و یا شاید هم ترس از متعهد شدن به یک احساس.

بارها گفته بود در همین مدت کم اگر همچین احساسی بینمان شکل گرفته است، پیش برویم شدیدتر می شود‌.و واضح بود که بخاطر تجربیات تلخ گذشته اش این را نمی خواهد.

سعی کردم متمرکز بشوم که گفتم :

«ببین.من دنبال یک احساس عمیق و شدید نیستم دیگه.

تا اینجای زندگیم پوست انداختم تا به این نتیجه رسیدم که اینکه کسی بلد باشه حال آدمو خوب بکنه، اینکه کسی بهت آرامش بده، مهم تر از عشقی شدید هست که فقط می سوزونه.من دنبال این حال خوبم.که هم حال خودم خوب بشه هم تو »

سکوتی کرد و گفت :

« می دونم.اما این خواسته ی تو هست.

خواسته ی من اینه که بدون قطع ارتباط دوتا دوست معمولی باشیم.تمام ! »

واقعیت این بود که نمی توانستم اصرار به چیزی بورزم هر چند رابطه در اوایل با اصرار خودش پیش رفته بود، هر چند وسط رابطه خودش تصمیم گرفت شکل رابطه را عوض کند.اما جای اعتراض بیشتری باقی نمانده بود، زیرا نمی توانستم دیدگاهش را نسبت به مسائل به زور عوض کنم.

تا همان جای زندگی ام برای رسیدن به خواسته هایم تمام تلاشم را می کردم تا در آینده مدیون احساس و زندگی ام نباشم. اما دست و پا زدن بیش از حد فقط خودم را غرق می کرد! 

دوست داشتم که برایش دیده شوم اما به خوبی واقف بودم که رابطه مانند قایقی هست که باید دو طرف همسو با هم پارو بزنند وگرنه پارو زدن یکی از طرفین به تنهایی قایق را به جایی نخواهد رساند.

سکوتم کش دار شد که ادامه داد:

«حق انتخاب داری.یا از این جای راه به بعد مثله دوتا دوست پیش بریم و یا.

کلا قطع بشه اگه اذیت میشی. »

بعد از چند ثانیه مکث بدون حرفی اضافه گفتم:

«باشه.پس خداحافظ »

کمی جا خورد اما نمی دانست که بیشتر از حال خوب و آرامش، بیشتر از احساس شدید و مداوم، شخصیت، غرور و ارزش آدم ها برایشان مهم است.


| مریناز زند |



خدا را چه دیدی؟ شاید هم به کام ما شد دنیا. یک شب لااقل.

یک بار کنار هم بیدار می مانیم تا صبح. تو شبِ گیسوانت را بریز روی ظهر داغ تنت، بخند، آن طوری از ته دل بخند که چشم هایت هم می خندند، چشم های درشت دلنشینت.

نیمه های شب که خوابت گرفت، بیا مثل دخترکی سه ساله آرام دراز بکش کنار من، برایت شعر بخوانم به زمزمه، نوازشت کنم، ببوسمت. بی هیچ هراسی، سرت را بگذار روی سینه من و چشمهایت را ببند.

من با تمام جانم سرباز بی وطن نترسی میشوم که خلق شده برای محافظت از مرزهای بودنت. با هر نفست، دوبار شهید گمنام می شوم در تیرگی های شبی که خورشیدش تویی. بوی تنت بپیچد در تمام روزگارم، مست شوم از عطر بودنت، بی باده.

باده تویی، شراب ناب تویی، بید مجنون جوان من.

دیر رسیده ایم به هم. حیف از تو که با من بمانی، گل نیلوفر مرداب شوی.

اگر هم شبی کنار هم بودیم، یادت باشد صبح که شد، از تمام خیال ها بروی.

قبل از آن که عادت کنی به تیرگی های طولانی دنیای من، ماه صورتت را بردار و برو.

قبل از آن که عادت کنی به آغوش سرد ناامنم. به تلخی مداومم. به دردهای جاری در ثانیه های زشت شبانه روزمبرو.

تو فکر کن گم شده بوده ای، من هم فکر می کنم خواب دیده ام، خواب دلچسبی که هرگز تکرار نخواهد شد.


| حمید سلیمی |



من هستم آن اسیر نِگون در وبال خویش

چون طفل گم شدم به دل قیل و قال خویش

آن بِسملم که می تپد از بال بال خویش

حالی نمانده است که پُرسم ز حال خویش


من بی جواب می گذرم از سوال خویش



بهر تو بس که طاقچه بالا گذاشتم

هر شب قرار خویش به فردا گذاشتم

من بخت خویش کشته، تو را وا گذاشتم

از خون خود حنا به کف پا گذاشتم


چون من مباد خون کسی پایمال خویش



آن کس که رو به روی تو اِستاده، آن منم

آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم

آن کس که قهر کرده از او آسمان، منم

آن کس که جای مانده زِ هر کاروان، منم


حتی نمی رسم پس از این بر وصال خویش



دلبر کمند بست و من آن را گسیختم

ای خاک بر سرم که ز یارم گریختم

بر سر نشسته خاک فراق تو بیختم

سوغات چون نشد بخرم باز ریختم


از خرده های دل به دلِ دستمال خویش



ای داد، کان شراره ی غیرت ز فرط ناز

پروانه ی دُکان مرا سوخت بی جواز

جایم نداد گوشه ای از پرده حجاز

الطاف تو به نیم نفس بسته است و باز


من گیر کرده ام به دل ماه و سال خویش



شد روی شانه این سر شوریده سر گران

تیغی درآورید به رقص ای فرشتگان

حجت تمام می کنم اکنون به دلبران

قبل از غروب گر نستانی ز بنده جان


من خون خویش می کنم امشب حلال خویش



مهرت به دل نیامده بی چند و چون نشست

جاه و جلال تو به دل از بس فزون نشست

بیچاره دل ز حشمتت از در برون نشست

فالی زدم به حافظ و دستم به خون نشست


دوشینه دیده ام جگرم را به فال خویش



گفتی که عاشقان تو سادات عالمند

گفتی که وحشیان غزال تو آدمند

ره بُردگان وصل تو، هم بیش و هم کمند

در آبگیر ذی حجه صید مُحَرَّمند


این ماهیان خفته به آب زلال خویش



ما را کسی به سوی بیابان نمی برد

درد مرا کسی سوی درمان نمی برد

کس زیره را به جانب کرمان نمی برد

این نامه را کسی سوی سلطان نمی برد


کای محتشم مرا بپذیر از جلال خویش



از بس که داغ دیده و از جا نرفته ام

جایی چو شمس بهر تماشا نرفته ام

بسیار رفته اند، من اما نرفته ام

من تا کنون به خیمه ی آقا نرفته ام


تا اشک من ز گونه بگیرد به شال خویش



جُستیم ، در تمام دو عالم جَنَم نبود

ضایع تر از شکست جگرها ستم نبود

در هیچ خانه بر لب این رود نَم نبود

در شهر کاغذی که شود محرمم نبود


معنی نوشت نامه ی خود را به بال خویش.


| معنی زنجانی |



آیدا.!!!

آنچه به تو می‌دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی.

تویی که عشق را در من بیدار می‌کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می‌بایست گفته باشم که من "زنی" نمی‌جویم، من جویای آیدای خویشم.

آیدا را می‌جویم تا زیباترین لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقه‌ی بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.

آیدا را می‌جویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.

آیدا را می‌جویم تا مرا به "دیوانگی" بکشاند؛ که من در اوج "دیوانگی" بتوانم به قدرت‌های اراده‌ی خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیخته‌ی خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم.

آیدا! این که مرا به سوی تو می‌کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمی‌انگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه های ماست.


| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |



چه ‌می شود سرنوشت فرشته ای

که « دوستت دارم » گفته؟

به بوسه،

به آغوش،

به تو.

فکر کرده؟

فرشته ای که بال هایش را زمین گذاشته

تا دست های یک انسان را بگیرد

دست های تو را بگیرد

و آنقدر به جستجوی تو،

راه های زمینی را طی کرده،

که راه آسمان را گم کرده  است

فرشته ای که دندانه های سین « دوستت دارم » 

گلویش را آنچنان بریده،

که هیچ ذکری از دهانش بیرون نمی ریزد

و یک نام چند حرفی معمولی،

چنان روی دهانش خشک شده،

که جرات بوسیدن را از دست داده است

چه می شود سرنوشت کسی که،

 هنوز  می تواند دوست بدارد؟

چه می شود؟

چه می شود سرنوشت من؟


| سیما محمودی |



نقش یک خنده پر رونق را، برلبم می بینی

جان من راست بگو از چه سبب

کوه اندوه مرا، تو ندیدی هرگز؟

دیگر امروز چه سود، به تو اندیشیدن

تو که رفتی ای کاش، همه خاطره هایت را نیز

با خودت می بردی

وای ای خاطره ها

 ای شیاطین عذاب آور شب

که سپردید مرا در غم و تنهایی و تب

بگذارید فراموش کنم

قصه هرچه که بود

قصه هر چه که رفت

و دگر باز نگشت


| امیر غریب |



دعوایمان شده بود. هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که یک روز مجبور شوم با موجودی که از من کوتاه تر، نرم تر و به مراتب زیبا تر است، بجنگم.

دیگر کاملا داشت فریاد میکشید. با لبهایی که تا قبل از آن بلند ترین صدایی که از لا به لایشان بیرون آمده بود، صدای خمیازه هایش بود.

شبیه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد به هرچیزی چنگ می انداخت. هربار که دهانش را باز میکرد، نیشی در بدنم فرو میکرد. با همان دهانی که بارها مرا بوسیده بود. و همین دردش را بیشتر میکرد. نیش هایی که مرا زخمی میکرد، اما نمیکشت.

انگار واقعا باورش شده بود من دشمنش هستم. با شکوه بود. با صورت سرخ بر افروخته، موهای شه ی بهم ریخته و چشمهایی که از شدت اشک به سختی میتوانست مرا ببیند. هنوز هم شبیه یک اثر هنری، زیبا بود. یک تابلوی نقاشی نا آرام.

هیچکس نمیتوانست آن حرف های رکیک و زشت را به این زیبایی به زبان بیاورد. خسته شد. انگار که دیگر ضربه زدن به حریفی که از خودش دفاع نمی کند برایش جذابیتی نداشت. بعد دیگر حجم گلویش برای نگهداری آن همه بغض کافی نبود. روی شانه های دشمن، بارید.

اینکه سر آخر جایی جز آغوش کسی که با او جنگیدی و زخمی اش کردی نداشته باشی، یعنی تنهایی. مثل آخرین سرباز باقیمانده از لشکری شکست خورده تنها بود. بغلش کردم. آنقدر تنگ و سخت که انگار این آخرین بار است.

بعد خوابید. وقتی که هنوز سر شانه های پیرهنم از خیسی اشکهایش گرم بود. خوابید، و باورم نمیشد این حجم به خود پیچیده ی آرام و دوست داشتنی همان مار زخمی نا آرام چند لحظه ی پیش است که از نیش زبانش خون می چکید.

بعد فکر کردم که کجا باید بروم. باید زخم هایم را رفو میکردم. به تنهایی.

من که همیشه با تو جنگیدم، تنها شکست خوردم، با تو خندیدم، تنها اشک ریختم، با تو زندگی میکنم، اما تنها می میرم.


| محمدرضا جعفری |



دلم گرفته برای اوناییکه واسه ابراز عشقشون ؛ 

ماههاست فقط حساب کتاب میکنند دریغ از یه ارزن دلیری! 

ابتهاج میگفت باید عاشق شد و رفت” و خوب چیزی گفته

البته که عشق یکسره موجب دردسره، 

البته که حساب عاشقی و ازدواج را باید با هم کمی تفکیک کرد

البته که عاشق یه پفیوز نباید شد

البته که عاشقی شیرجه زدنه و وای به حال شیرجه زنی که شنا بلد نباشه

ولی؛

بی عشقی، نداشتنِ” تلخیست. 

یکی باید باشه غیر خودمون که به خاطرش حسودی کنیم و واسش یقه پاره کنیم ؛

به بهانه ش، دعای سر قنوت رو بلندتر بخونیم و عطر شعر مولوی و طعم کتاب کریستین بوبن رو بفهمیم ؛ 

تلفنی واسش شعر ” بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ” رو بخونیم و  از صدای نفسش اون ور خط بفهمیم حظ کرده

یکی باید باشه به بهانه ش

باشگاه بریم، قشنگ تر بپوشیم، سوت بزنیم و  تو جاده آهنگ ” یکی را دوست دارم” معین رو بلند بخونیم

و بعضی غروب ها به یادش آهنگ همایون زمزمه کنیم :” نبسته ام به کس دل.”

یکی باید باشه که نگهش داریم

باید عاشق شد و ماند.


| علیرضا شیری |



به یکدیگر مِهر بورزید،

اما از مِهر بند نسازید.

بگذارید که مِهر دریای مواجی باشد 

در میان دو ساحل روح های شما.


جام یکدیگر را پُر کنید،

اما از یک جام منوشید.

از نان خود به یکدیگر بدهید،

اما از یک گرده نان مخورید.


با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید 

ولی یکدیگر را تنها بگذارید 

همانگونه که 

تارهای ساز تنها هستند 

با آن که از یک نغمه 

به ارتعاش در می آیند.


| جبران خلیل جبران |



تو را با اشک خون از دیده بیرون راندم آخر هم

که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را

به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را

مگو با من، مگو دیگر، مگو از هستی و مستی

من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم

که گل های نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد

مرا از سینه بیرون کن

ببر از خاطر آشفته نامم را

بزن بر سنگ جانم را

مرا بشکن، مرا بشکن

تو با درد آشنا بودی

ولی ای مهربان من

بگو آخر که از اول کجا بودی؟

کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده.

و آهی زیر سقف آسمان مانده.

بیا آتش بزن این بال و پرها را

رها کن این دل غمگین و تنها را

تو را راندم

که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق وامیدت

شود امید جاویدت

تو را راندم

ولی هرگز مگو با من

که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانم

که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم

تو را راندم

ولی آن لحظه گویی آسمان میمرد

جهان تاریک می شد، کهکشان میمرد

درون سینه ام دل ناله میزد:

باز کن از پای زنجیرم، که بگریزم

به دامانش بیاویزم

به او با اشک خون گویم مرو

من بی تو می میرم

ولی من در میان های های گریه خندیدم

که تو هرگز ندانی

بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم

دگر از غصه لبریزم

مرا یکدم به یاد آور

بیاد آور که می گفتم: «بیا امید جان من»

بیا تن را ز قید آرزوهایش رها سازیم

بیا میعاد خود را بر جهان دیگر اندازیم

بیاد آور که اکنون بی تو خاموشم

ز خاطر ها فراموشم

و یک تک لاله ی وحشی

به جای لاله بر گور دل من روشنست اکنون.


| هما میرافشار |



دست هام را می گیرد و می گوید: این کارها برای دست های تو بزرگند تو باید بروی توی اتاق روشنت میان گٌل بارانِ پنجره و رنگ زیبای خیال هات، به خودت فکر کنی به ناخن هات که رنگ لاکش پریده و به موهات که پناهگاه دست های منند، به دست هات که زٌمختیِ دست های مرا توی خودشان گم مکنند.بانوجان به خودت فکر کن چون تو زینت منی مثل گٌل برای ساقه اش!

نخودی می خندم و از توی گِل های باغچه میایم بیرون، دمپایی آبی ام را گِل برداشته و تا روی انگشت هایم آمده.

چین دامنم را می گیرم و شوق شوق نگاه به روی مردانگی اش می تابانم و فریادانه می گویم: می روم خانه را روشن کنم که وقتی آمدی بهترین شعر امروزم را برایت بخوانم، مراقب چشم هایت باش خورشیدجان.

شبیه بچه هایی که از مدرسه برمیگردند به سوی خانه میدوم و چین دامنم توی هوا پرواز می کند.

دست هاش را بالا می گیرد و میگوید: مرد شده ام که برای شادی هات بجنگم جان دلم، بخند و زندگی ام را روشن نگاه دار.

توی دلم می گویم: زن شده ام که برای روشنایی زندگی ات دلبری کنم!

دستم را باز می کنم و هوای شرجی اطرافم را در آغوش می گیرم، خوشبختی گاهی میتواند همینقدر ساده باشد.


| نازنین عابدین پور |



برایت رویاهایى آرزو مى کنم تمام نشدنى

و آرزوهایى پر شور

که از میانشان چند تایى برآورده شود

برایت آرزو می کنم که فراموش کنى

چیزهایى را که باید فراموش کنى

برایت شوق آرزو مى کنم

آرامش آرزو مى کنم

برایت آرزو مى کنم که با پرواز پرندگان بیدار شوى

و یا با خنده ى کودکان

برایت آرزو مى کنم که دوام بیاورى

در رکود، بى تفاوتى و ناپاکى روزگار

مهمتر از همه

آرزو مى کنم که خودت باشى!


| ژاک برل / ترجمه: نفیسه نواب پور |



تو نبودی و به پاهای خدا افتادم

دست بی‌رحم‌ترین ثانیه‌ها افتادم


تو نبودی و تب فاصله‌ها پیرم کرد

عاشق شعر شدم، شعر زمین‌گیرم کرد


مثنوى کردمت و شُکر به جا آوردم

توى هر بیت فقط اسم تورا آوردم


آرزو کردمت و بغض نوشتم حالا

پاى تو آب شده خشت به خشتم، حالا


قد یک خاطره گهگاه کنارم بنشین

نه عزیزم! خبری نیست، از آن دور ببین


گریه‌ی مرد غریب ست، ولی حادثه نیست

غرق رویای خودش بود، غریبانه گریست


| کاظم بهمنی |



می خواهم تو را دوست داشته باشم

با یک فنجان چای،

یک تکه نان

یک مداد سیاه،

چند ورق کاغذ.


می خواهم تو را دوست داشته باشم

با یک پیراهن کهنه،

یک شلوار پاره پاره

دست هایی خالی،

جیب هایی سوراخ


می خواهم تو را دوست داشته باشم

درون این اتاق پنهانی،

پشت سیم خاردارهای تیز

روبروی گلوله باران های دشمن.


می خواهم تو را دوست داشته باشم

با کمی زندگی

اندکی زنده ماندن.


| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |



یه روزی تو زندگیم فکر می کردم آدما هیچوقت نمیتونن نسبت به کسی که یجای زندگیشون عاشقش بودن بی رحمی کنن،

فکر می کردم ته تهش وقت رفتن یه نگاه عاشقانه ی غمگین به معشوقشون می ندازن و با گونه های خیس از اشک میرن که خاطره بشن،

اما اشتباه میکردم چون عاشقا هم آدمن و همه ی آدما یه دل بی رحمِ خاموش تو وجودشون دارن که وقت رفتن روشن میشه و با یه نیشخند وحشتناک همه ی خاطره هارو فرو میریزه .

وقتی دست تو دست یکی دیگه مسیری که تا رسیدن به من اومده بودی رو می رفتی، نیشخند وحشتناکتو دیدم و تازه اون موقع بود که فهمیدم همه ی آدما میتونن بی رحم باشن ولی عاشقای شکست خورده بیشتر، خیلی بیشتر.


| نازنین عابدین پور |



خواب سنگین انفرادی بود

و زنی نیمه جان در آغوشش

آخرش کشته ام تو را وقتی 

خواب بودی کنار تن پوشش


گفته بودم هوای موهایش

شانه ات را به باد خواهد داد

کندم از خود که زندگی بکنم

مرگ بود عشق و اتفاق افتاد


پوست انداختم که دل بکنم

از تنم لایه لایه کند تو را

گریه هام از شبم بلند شدند

توی زخمم قدم زدند تو را


به خیالت که طاقتم طاق است

روی آوار من خراب شدی

بغض سنگین سایه ات شدم و

مرد همسایه ام حساب شدی


او زنی بود بی‌گمان می خواست

با صدایش تو را بغل بکند

من زنی بود ناگهان.که تو را

توی سلول هاش حل بکند


من زنی بود یا نبود اصلا؟!

فکرم از روی تخت می‌افتاد

پرده ها را کشیده بود اشکم

شانه‌ام را سرم تکان می داد


گریه ات کردم از تو سر رفتم

پشت درهای بسته گرگ شدم

پُر شدم توی هر دهان پُری

مثل یک شایعه بزرگ شدم


که زنی توی جنگ تن به تنی

سپر انداخت مرگ زودش را

پیش دشمن گذاشت روی زمین 

زره اش را، کلاهخودش را


مثل یک سرزمین جنگ زده

پُرم از زخمهای ریز و درشت

گفته بودم غرور سرکش تو

من دیوانه را نخواهد کشت


خواب سنگین انفرادی بود

تخت دیوانه خانه بود و زنی

من تو را کشته یا خودش را؟ آه

من توام یا تویی که توی منی؟!


| مریم مایلی زرین |



جهان را به شاعران بسپارید

دیوارها فرو می‌ریزند و

مرزها رنگ می‌بازند

درختان به خیابان می‌آیند

در صف اتوبوس به شکوفه می‌نشینند

و پرندگان سوار می‌شوند

و به همه‌ی همشهریان

تخمه‌ی آفتابگردان تعارف می‌کنند.


| محمدرضا عبدالملکیان |



بیا مثل باران هوایی شویم

پُر از لحظه های رهایی شویم


ازاین تیرگی خسته شد قلب ما

بیا عازم روشنایی شویم


وفادار باشیم با یکدگر

که تا دشمن بی وفایی شویم


سکوت من و تو پُر از نیستی است

صدایی پر از هم صدایی شویم


به آیینِ آیینه ها رو کنیم

برای رفیقان فدایی شویم


بپیچان دلت را میان غزل

بیا عشق من! مومیایی شویم


به درگاه باران نیایش کنیم

بیا این سحر را خُدایی شویم.!


| یدالله گودرزی |



گفتم نمی خواهم حرف بزنم. حوصله ی توضیحش را ندارم. و گوشی را قطع کردم.

زر زدم. می خواهم حرف بزنم. به هرحال نوعی بی خیالی در رفتار تو هست که لج آدم را در می آورد. فکر می کردم بیشتر تلاش میکنی. بیشتر اصرار می کنی که برایت توضیح بدهم آنچه را که در درون غم انگیزم می گذرد. تو اما برخلاف پیش بینی هایم تِپ گوشی را گذاشتی.

همیشه برای بی خیال شدن زیادی عجولی. همیشه برای گوش دادن زیادی کم طاقتی. پرسیدی «چته؟» و این کافی نبود. با یکبار شنیدن «چیزی نیست» دست از تلاش برداشتی. و اشتباه کردی.

برای من چیزی سخت تر از توضیح اینکه چم است در جهان وجود ندارد. تقریبا در اغلب اوقات چم است. من مجموعی از چم های جهانم. حالم شبیه نمودار معادلات سینوسی است. در نوسانم. درست مثل انحنای کم نظیر کمرت.

چیزی در من نا آرام است و مدام تصمیمات عجیب می گیرم. تصمیماتی که خیلی زود پشیمان و نا امیدم می کنند. سرم را با ماشین صفر زدم. و فکر کردم بعد از آن راضی و آرام خواهم بود. نبودم. تصوری که از خود کچلم داشتم چیز به مراتب لعبت تر و ی تری بود. حالا با این ترکیب بی نظیر سر تراشیده و ریش و سبیل نسبتا بلند بیشتر شبیه ساقی های پشت پارک لاله شده ام.

زود گوشی را قطع کردی. روی این همیشه نا آرامِ خالی. خالی از عاطفه و خشم.

اگر قطع نمی کردی. اگر از پشت آن امواج مخابراتی با صدای نازک کودکانه ات تنگ تر بغلم می گرفتی، فراموش می کردم. اگر فقط کمی صبور تر بودی، عزیزم.


| محمدرضا جعفری |



دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید


شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟


روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه ی رویی بودیم

بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم


کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود


نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت


اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم


عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او


این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد


چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر


بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود


پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست


این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود


چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمهٔ گار دگر باشم به


نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش


آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست


به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی


مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است


بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر


تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این ، برود چون نرود


چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود


ای پسر چند به کام دگرانت بینم

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی مجلس عام دگرانت بینم


تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند


یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش


به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را


در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند


باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری


گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت


حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند


| وحشی بافقی |



نوشته بود: «شما روانشناس هستید؟»

من با خودم فکر کردم من روانشناسِ روانِ خودم هستم.

اصلا هر آدمی بهترین روانشناس خودش است. هیچ آدمی مثل خود آدم، خودش را نمی‌شناسد.

هر کسی می‌تواند به همه دروغ بگوید، نقاب بزند به چهره، فیلم بازی کند، اما نمی‌تواند به خودش دروغ بگوید، خودش را گول بزند.

نوشته بود: «.من با خودم مشکل دارم.»

دلم می‌خواست برایش بنویسم: «چون با خودت مهربان نیستی، خودت را دوست نداری.»

دردها از جایی شروع می‌شود که خودمان را نمی‌بینیم، خودمان را فراموش می‌کنیم. یادمان می‌رود آدم باید با خودش مهربان باشد، باید خودش را دوست داشته باشد.

اصلا" آدم باید گاهی خودش را بردارد، ببرد یک گوشه‌ای، دست بیندازد دور گردن خودش، خودش را ببوسد، با خودش آشتی کند، گذشته را فراموش کند حتی.

هی اشتباهش را پتک نکند، نکوبد توی سر خودش، هی با پشت دست محکم نزند توی دهان خودش، مدام به خودش سرکوفت نزند که اشتباه کردی، که باختی، که باید آن یکی راه را می‌رفتی، آن یکی راه را انتخاب می‌کردی.

آدمیزاد فراموشکار است. گاهی یادش می‌رود بشر جایزالخطاست، باید اشتباه کند، باید هزار راه برود و برگردد تا راه را پیدا کند، تا آدم شود.

 آدمیزاد کم‌حافظه است، یادش می‌رود باید با خودش مدارا کند گاهی، نباید با خودش سختگیر باشد، هی خودش را به چالش بکشد، گیر بدهد به خودش، به دور و برش، نباید سر خودش داد بزند، خودش را بازخواست کند هی. هی انگشت کند توی چشم و چال خودش، چشم و چال گذشته‌اش.

آدم اگر آدم است باید حواسش به خودش باشد، با خودش مهربان باشد، خودش را دوست داشته باشد، با خودش دوست باشد.

باید گاهی پیشانی خودش را ببوسد، لُپ خودش را بکشد، بزند قد خودش، خودش را ببخشد، با خودش آشتی کند.

آدمیزاد اگر روانشناس خوبی باشد چاره‌ای ندارد جز اینکه با خودش آشتی کند.


| مریم سمیع زادگان |



به هوا نیازمندم

به کمی هوای تازه

به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا

به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد

به کمی قدم زدن کنار این دل

و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان

به کرانه های آبی

به کمی غزال وحشی

به شما نیازمندم.


| عمران صلاحی |



این شورِ جوونی هم تموم میشه و میفهمیم که هر شب تاریکی که تو زندگیمون اومد، گذشت. 

این حجم از علاقه ای که توی سینه مون داره بی قراری میکنه، یه روز آروم میشه، می فهمیم که این همه دست و پا زدن و این همه قصه سازی فقط عذاب دادن خودمون بود. 

این همه ترس از دست دادن هم تموم میشه و می فهمیم داروین تو انتخاب طبیعی راست میگفت؛ هر کسی مناسبمون باشه میمونه و هر کسی نباشه هر چقدر هم خوب حذف میشه. 

همه چی میگذره و تموم میشه، بعد می فهمیم چیزی که ما رو نگه داشته بود، همون یک جمله ی " یک درصد ممکنه بشه" بود.

چون هم اونقدر اون یک بزرگ بود که بهش درصد بدن و هم اون "بشه" اونقدر شیرین بود که آدم براش ادامه بده. 

چیزی که ما رو وصل کرده بود به این زندگی، نه عشق و علاقه بود، نه ترس بود ، نه پول بود.

امید بود که ما رو نگه داشته بود عزیزدلم.

امید بود.


| مهتاب خلیفپور |



محبوب من!

میدانی؟! زن بودن عجیب میچسبد؛

وقتی تو آنقدر در من ریشه دوانده ای که دوست دارم تمام عمر را برایت نگی کنم و پا به پایت پیر شوم.

میخواهم برایت بنویسم:

دوستت دارم؛

به وقت خیس شدن هایمان زیر باران تند اردیبهشت.

به زیبایی شکوفه های بهارنارنج باغ پدربزرگ.

دوستت دارم؛

به وقت روزهای قرار کاری ات؛ وقتی عطر خوش تنت توی خانه میپیچد،

چنان غرق تو میشوم که پیاز سر اجاقم میسوزد و پیراهنت چروک میماند.

دوستت دارم؛

به وقت عصرهایی که کنار چای دارچینت عاشقانه هایم را میخوانم و تو واژه به واژه اش را قند چاییت میکنی و سر میکشی.

دوستت دارم؛

آن شب هایی که در گوشم آرام لالایی عشق را زمزمه میکنی و طعم شیرینش را به لب هایم میچشانی.

به تمام نمازهای صبح قضا شده ی فردایش.

تو چه میدانی که من دلم ضعف میرود برای چندین سال بعدمان

به وقت چهل سالگی.

برای عینک قابْ مشکیِ نزدیک بینی که میزنی تا چشمانم را واضح تر بخوانی.

برای تارهای سفید رنگ روی شقیقه ها و چین های رو پیشانیت.

دوستت دارم؛

آنقدر که حتی گاهی فراموشم می شود تو نیستی و من تنها در خیالاتم با تو هروز عاشقانه هایم را زندگی میکنم.

محبوب من؛

برای نوشتن تنها یک "تو" نیاز است

تا تمام صفحاتم پر شود از دوستت دارم هایی با سه نقطه.

پس نگاه کن؛

من می نویسم "تو"،

تو بخوان دوستت دارم.


| منیره بشیری |



مگر نیامده بودی که یار من بشوی؟

قرار من بشوی، بی قرار من بشوی


کبوترانه نشستی به دام پاره من

به عمد پر نزدی تا شکار من بشوی


قرار شد که بمانی کنار من شب و روز

که ماه منحصری بر مدار من بشوی


قلندرانه بریدم از این جهان که فقط

خودت پلی به خداوندگار من بشوی


شدم پیامبری ناگزیر و خانه به دوش

به شوق این که تو هم یار غار من بشوی


کدام وعده سبب شد به من رکب بزنی؟

رفیق دشمن بی اعتبار من بشوی


تبر کشیدی و آخر به جانم افتادی

تویی که آمده بودی بهار من بشوی


| مرتضی خدمتی |



اگر عاشق کسی دیگر شوم، دیگر همانند گذشته دلتنگ‌ات نمی‌شوم!

حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی‌کنم،

در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری‌ست، چشمانم پُر نمی‌شود.


تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته‌ام.

کمی خسته‌ام، کمی شکسته

کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است.


اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفته‌ام،

و اگر کسی حالم را بپرسد، تنها می‌گویم خوبم!


اما مضطربم

فراموش کردن تو علیرغم اینکه میلیون‌ها بار به حافظه‌ام سَر می‌زنم

و نمی‌توانم چهره‌ات را به خاطر بیاورم، من را می‌ترساند!


دیگر آمدنت را انتظار نمی‌کشم

حتی دیگر از خواسته‌ام برای آمدنت گذشته‌ام،


اینکه از حال و روزت باخبر باشم، دیگر برایم مهم نیست!

بعضی وقتها به یادت می‌افتم

با خود می‌گویم: به من چه؟ درد من برای من کافی‌ست!


آیا به نبودنت عادت کرده‌ام؟

از خیال بودنت گذشته‌ام ؟

مضطربم

اگر عاشق کسی دیگر شوم

باور کن آن روز، تا عمر دارم،

تو را هرگز نخواهم بخشید.!


| ازدمیر آصف |



برای چه باید می‌‌گریستم؟

برای از دست دادن یک زندگی‌ که هرگز نداشتم؟

برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا می‌‌فهمید؟

یا برای آرزو‌هایی‌ که سالیان قبل به عشقِ رسیدن به او زیر پا گذاشته بودم، بی‌ آنکه به عشقی‌ رسیده باشم؟

در حقیقت، باید می‌‌خندیدم.

باید از اعماقِ قلبم خوشحال می‌بودم و شادی می‌‌کردم.

ولی‌ زخم‌های مکرّر، آنچنان مرا دچار بی‌ وزنی کرده بود که مانند گمشده‌ای در بیابانی مه‌ گرفته، بی‌ اختیار، به خیالِ سردِ مرگ چنگ می‌‌زدم و در سوگ خود می‌‌گریستم.

می‌ گریستم در سوگ زنی‌ که لاینقطع آفتاب را دوست داشت، و بهار را دوست داشت، و شکوفه را و باران را و مردی که عطر بهار و باران و شکوفه داشت.

مردی که در دشت بیکران بازوانش، عشق را و آفتاب را دریغ می‌‌کرد.

ما، عاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمی‌دانست، کجا، در کدامین لحظه، کدام دست بی‌ رحم، قلب‌های ما را به سلاخی برده بود.

گم شده بودم.

گم شده بود.

گم شده بودیم.


| نیکی فیروزکوهی |



دخترم.

بلاخره یک روز میرسد که آن کسی که بیشتر از همه ی زندگی ات دوستش داری، رو به رویت می ایستد تا دلت را بشکند و برود

این یک حقیقت تلخ است، کسانی که بیشتر دوستشان داریم، قدرت بیشتری برای شکستن ما دارند.

غم قسمتی از زندگی است که اگر نبود، شادی معنی اش را از دست می داد،

دیر یا زود روز های سخت میگذرند. به خودت ایمان داشته باش!


| اهورا فروزان |


چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی


ز تو دارم این غم خوش به جهان از این چه خوشتر

تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی


چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین

به از این درِ تماشا که به روی من گشادی


تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی

نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟


همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی

همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی


ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی

که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی


به سرِ بلندت ای سرو که در شب زمین‌کن

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی


به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی


| هوشنگ ابتهاج |



"خودت رو دوست داری؟!"

نمی دونم چرا ولی این اولین سوالی بود که ازم پرسید.

بهش نگاه کردم و زدم زیر خنده،گفتم اصلا مگه میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه.

گفت آره میشه.زل زد تو چشامو تعریف کرد:

"چند سال پیش یکی که دوسش داشتم همین سوال رو ازم پرسید. منم اولش خندیدم ولی هوا که تاریک شد، تو سکوت و تنهایی شب این سوال خوره ی جونم شد. خیلی چیزا از جلو چشمم گذشت، خیلی فکرا تو سرم چرخید. یادم اومد چقدر واسه خودم کم وقت گذاشتم و با خودم غریبه ام، چه جاهایی از حقم کوتاه اومدم. راستش من تا اون روز هیچوقت برای خودم هدیه نخریده بودم، هیچوقت جلو آینه یک دل سیر خودم رو ندیده بودم، حتی خیلی وقتا پشت خودم رو خالی کرده بودم.اینا فقط یه معنی داشت؛ اینکه من خودمو دوست نداشتم.شاید برای این بود که خیلی حواسم پرت زندگیم بود، اونقدر که خودم فراموش شده بودم. "

حرفاش که تموم شد بهش گفتم چرا این سوالو ازم پرسیدی؟

گفت چون کسی که خودش رو دوست نداره نمی تونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه.

می خوام یه بار دیگه ازت بپرسم "خودت رو دوست داری؟!"

بهش نگاه کردم ولی این بار نخندیدم.  


| حسین حائریان |



آغوش تو شخصی ترین رویای دنیاس

دنیای آغوشت برام رویاس دختر 

کی گفته زیبایی تو موهای بلنده

موهای کوتاه تو هم غوغاس دختر


موهای کوتاه تو هم غوغاس وقتی

دستای باد هرزه از موهات کوتاس

من دل به آغوشت زدم غرق تو باشم

جایی که باید دل به دریا زد همین جاس*


| هانی ملک زاده |

* منزوی



از من نپرس چه خبر؟

جز تو چیزی مهم نیست

چون تو شیرین ترین خبرم هستی

و گنجینه های دنیا بعد از تو

ذرات غبارند

از وقتی تو را شناختم

رویای سپیده دم و سیمای گل و رنگ درختان را به یاد ندارم

صدای دریا و نوای موج و آوای باران را به یاد ندارم

ای تقدیری که در روحِ روح خانه کرده ای و شکل زمان را ترسیم می کنی

و روزم را با تار و پود عشق می بافی

از من نپرس که چه خبر؟


| سعاد الصباح |



به گیسوان سیاهت کلاف می‌گویند

به شانه‌های بلند تو قاف می‌گویند


نشسته دشنه‌ی گیسو به زیر روسریت

حجاب کن به حجابت غلاف می‌گویند


قبول کرده‌ام این را که عاشقت هستم

بـه گریه‌های بلند اعتراف می‌گویند


تجمعی که اساسا به موت وابسته‌ست

به سر به زیری من اعتکاف می‌گویند


گذشته از خط قرمز لبت، خبر داری

به رنگ قرمز تند انحراف می‌گویند؟


"هزار وعده‌ی خوبان یکی وفا نکند"

تو فرق میکنی آخر خلاف میگویند


قبیله‌ام به زبان مولف تاتی

همیشه فاصله ها را شکاف می‌گویند


| فؤاد میرشاه‌ولد |



مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو می شوند.

از آینده می ترسند،

از کسی که بهتر از آنها باشد،

از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،

از کسی که جیبش پر پول تر باشد،

از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید.

برای همین دور می شوند،سرد میشوند، سخت می شوند

و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی.

زنها ولی وقتی دچار کسی می شوند؛

دل شیر پیدا می کنند و می شوند مرد جنگ.

میجنگند؛

با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،

با کسانی که چپ نگاه می کنند به مردشان،

با خودشان و قلبشان و غرور نه شان.

از جان و دل مایه می گذارند

و دست آخر به دستهایشان که نگاه می کنند خالیست،

به سمت چپ سینه شان که نگاه می کنند خالیست،

به زندگیشان که نگاه می کنند خالیست از حضور یکی.

بعد محکوم می شوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان.

هیچ کس هم این وسط نمی فهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی می دهد

نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است.


| فاطمه جوادی |



هرجا نشستم از تو می‌گفتم

هر جا نبودی غصه با من بود

من سرشناس شهرمون بودم

از بس دلم با عشق روشن بود


من سرشناس شهرمون بودم

معروف بودم با چشای تو

شعرای من مشهور بود از بس

لبریز بود از قصه‌های تو


گفتم: همون هستی که من می‌خوام

هر جوری دوس داری بگو باشم

می‌خواستم بی دلهره باشی

می‌خواستی بی آبرو باشم


بختم سیاهه بی‌نگاه تو

شعر من از تو رنگ می‌گیره

تو آبروی شعر من هستی

وقتی که میری آبروم میره


افسانه میشم تو تموم شهر

با رفتنت از عشق می‌میرم

تو آبرومو می‌بری اما

من آبرومو از تو می‌گیرم


| حسین متولیان |



از دست دادن یه جاهایی واجبه

اون وقتی که دلت اونقدر از بودنش قرصه که دیگه حضورشو قدر نمیدونی،

اون وقتی که انقدر تو دقیقه هات و ثانیه هات بوده که بود و نبود همه به چشمت میاد و بود و نبودش نه،

اون وقتی که دیگه مثل قبل حسش نمیکنی تو قلبت،

اون وقتی که دیگه دل دل نمیکنی برای دیدنش.

یه وقتا باید از دستش بدی؛

که نبودنش یادت بیاره نباشه خوشیم نیست،

که نبودنش یادت بیاره بقیه نباشن اتفاقی نمیوفته

اون ولی اگه نباشه زندگی از جریان میوفته.

از دست دادن لازمه یه وقتایی

که بفهمی کسی که مونده پای همه چیزت

محتاجت نیست

این تویی که محتاج بودنشی.


| فاطمه جوادی |



کاش میدانستی این روزها خسته‌ترم، ولی بیشتر کار می‌کنم.

با دوستانم قطع ارتباط کرده ام. می‌توانم همه چیز را فراموش کنم. دلم که تنگ میشود میخوابم. چیزی نمی‌بینم. چیزی نمی‌شنوم. چیزی نمی‌خواهم. اشتها ندارم. زیاد حرف نمیزنم.

از اتاقم بیرون آمده‌ام. همه‌ی دنیا گوشه‌ی اتاق من است. با دری که روی خودم قفل کرده ام. با پنجره‌ای که گاهی از آن برای عابران دست تکان میدهم.

حوصله‌ی کتاب خواندن ندارم. شعر‌های عاشقانه احمقانه به نظر می‌رسند. می‌‌خندم ولی نمی‌خندم. از خودم فرار می‌کنم و به خودم میرسم.

روزها تکرار روزها هستند.

برای راه رفتن با کسی ذوق ندارم

و بیش از چند روز به کسی فکر نمی کنم.

به آینه‌ که نگاه می‌کنم تورا میبینم که کنار تنهایی‌ام ایستاده‌ای.

می‌ترسم بودنم خوشحالت نکند و اینکه آدم‌ها همدیگر را بلد نباشند موضوع ترسناکیست.

میترسم دست‌هایت را بگیرم و چیزی در دلم تکان نخورد. می‌ترسم اسمم را صدا بزنی و چیزی در دلم تکان نخورد. می ترسم یک روز مرا در آغوش بگیری و چیزی در دلم تکان نخورد.

دوستت دارم که از تو فاصله می‌گیرم

و پیش از آنکه مرا بخواهی دیگر تو را نمی خواهم.

دنیا به اندوه دل بریدن نمی‌ارزد. پس پیش از آنکه به هم سلام کنیم، خدانگهدار.

این روزها خسته ترم

بیشتر کار می‌کنم.


| اهورا فروزان |



برایم آفتابگردانی پست کن

همراه با کمی بوته های یاس

و اطلسی البته!

من تاریکم عزیزم

گوشت و پوست و استخوانم

با پاییز عجین شده است

و نور و عطر و رنگ از آن توست!

به پستچی ها اعتماد کن

و با گل هایی که گفتم

کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز


| حمید جدیدی |



تو دختری یا پسر؟

دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس می‌کنم حس کنی.

مادرم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختی بزرگه! و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم.

می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو وجودش ریشه‌های قدیمی داره.

تو قصه‌هایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم! بعدها سروکله ی حوا پیدا میشه تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه!

تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید!

تموم قهرمانا هم مَردن! از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش می‌خواست پرواز کنه. 

با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره.

اگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی اگه خدایی وجود داشته باشه میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!


| نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی |



من کمی گیج، کمی مات.کمی مبهوتم!

زنده‌ای مُرده در این خالیِ پُر تابوتم

به کسی ربط ندارم.به خودم مربوطم!

می‌روم دل بکنم! از سر و سامان خودم.


می‌روم سینه‌ی این پنجره‌ها را بِدرم!

هرزه‌ها را بجَوم! گوشه‌ی قبرم بچرم!

و برای تن تنهای خودم سر بخرم!

مثل چنگیز رسیدم به خراسان خودم.


جام دنیا به سر میز که خالی آمد!

هفتصد سال به کنعان چه زوالی آمد!

دور این دایره (بودیم) و سوالی آمد.

بار دیگر زده‌ام دست به کتمان خودم!


بار دیگر شده‌ام ملحدِ در زیر لحد!

بی‌تفاوت شده‌ام من که در این حبس ابد.

میکنم قافیه را در دل این شعر.سقط!

من به بن بست رسیدم ته دالان خودم!


کاسه‌ی خون جگر مانده درون سینی!

انفجاری شده‌ام در حرم بی‌دینی!

مادرم! زنده بمانم؟! تو که خود می‌بینی.

نیزه‌ای می‌زنم امروز، به قرآن خودم!


سر سجاده‌ی این قوم، نجس‌کاری شد!

همه‌ی شهر، گرفتار خودآزاری شد.

توشه‌ی رفتن من، خالیِ پُرباری شد!

من که محکوم شدم! از سر عصیان خودم


(( در نمازم خم ابروی کسی نیست ولی

سر من خسته به زانوی کسی نیست ولی

سینه‌ام چاک به چاقوی کسی نیست ولی

مثل قندیل نشستم به زمستان خودم! ))


من کمی نفت.کمی شعلهکمی هم دودم!

جاده‌ای رو به نهایت شده و مسدودم!

زندگی جبر عجیبی ست! چرا من بودم؟!

که زغالی شده‌ام بر سر قلیان خودم.


| امیر شکفته |



فکر می کنم دردی تو دلت داری که داره آزارت میده، تا حالا به دیوارهای اینجا دقت کردی؟ تو همه اتاق ها این عکس رو زدن، قطعا نمی شناسیش، چون نه بازیگره، نه خواننده، اسمش لئونید روگوزوفه، اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!

روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!

روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!

اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.

 تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.

روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، واسه همینه که عکسش رو به همه ی اتاق های اینجا زدن تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.

حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست که داره می کشدت، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |


 

چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟

تو را که از همه‌ی جنبه‌ها سَری از من

 

درخت خشکم و هم صحبت کبوترها

تو هم که خستگی‌ات رفت، می‌پَری از من

 

اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه

مرا به خود بُگذاری و بگذری از من

 

من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم

که برده دل پسری از تو، دختری از من

   

گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید

دم غروب، جدا شد کبوتری از من

 

نساخت با دل آیینه‌ام دل سنگت

تویی که ساختی انسان دیگری از من

 

چه مانده از تو و من؟ هیزم تَری از تو

اجاق سوخته‌ی خاک بر سری از من

 

چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو

چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من

 

| علیرضا بدیع |


 

لبخندت از روی رضایت نیست 

وقتی تو اوج خنده غمگینی

آینده م و با تو نمی بینم 

آینده ت و با من نمی بینی

 

آینده یه کابوس غمگینه 

دستای رویات و بگیر از من 

اردیبهشت چشمم آبانه

شهریور آغوش تو بهمن

 

ابرای دنیا توی چشمام ان 

میسوزه از داغ تو این خونه

اینجا به شدت زیر آتیشه 

اینجا به شدت زیر بارونه

 

کولاکه تو این خونه ی دلسرد

دست و دلم می لرزه هر لحظه

آغوش گرمی رو نمی بینم 

دور و برم تنهایی محضه 

 

آتیش تلخ زندگی با تو 

افتاده توی قلب سیگارم 

پیش تو عادت دارم و باید 

دستام و تو جیبم نگه دارم 

 

دیگه برای زندگی دیره 

تنها رفیقم دود سیگاره

کی گفته واسه آدم مُرده 

سیگار و تنهایی ضرر داره

 

شک دارم اون مرداد برگرده 

احساس تو اما مردد نیست 

حالا که عشق از خونمون رفته 

آماده ی رفتن بشی بد نیست

 

| هانی ملک زاده |


 

همه چیز به نگاه بستگی دارد‌.

اولین بار که تو را دیدم یک آدم کاملا معمولی بودی که چند شب بی‌خوابی کشیده بود ولی با حوصله همه چیز را توضیح می داد!

در نگاه من معمولی بودی. خیلی معمولی!

بعد از آن هربار قرار بود با تو حرف بزنم ضربان قلبم بالا می‌رفت، انگار که کل مسیر را دویده باشم. کلمه‌ها را فراموش می‌کردم، هوای اتاق برای نفس کشیدن کم میامد و اصلا نمی‌فهمیدم چرا انقدر سخت بود همه‌چیز.

تو یک معمولیِ محترم بودی. با قیافه عادی، عینک و کت شلوار که به هیچ‌کدام از ملاک‌های من شباهت نداشتی. حتی می‌توانستم از طرز راه رفتنت ایراد بگیرم. ولی از حرف زدنت خوشم آمده بود. از همان روز اول که همه چیز را توضیح می دادی.

قرار نبود به تو فکر کنم. آدم چیزهایی که مهم نیست را فراموش می‌کند، اما تو با ریز ترین جزئیات یادم می‌ماندی و این گاهی خیلی آزاردهنده بود! من از تمام ویژگی‌هایت جدا جدا بدم می‌آمد ولی وقتی اسمت می‌آمد ذهنم از همه‌چیز خالی میشد.

فکر می‌کنم آن که به تو فکر می‌کرد من نبودم، ضمیر ناخودآگاهم بود. شاید بخاطر همین بعد از مدتی تمام حرف‌ها و حرکاتت اعصابم را به هم میریخت. ذهنم تو را نمی‌پذیرفت، اما قلبم تو را بیشتر از من می‌شناخت. تصمیم گرفتم به قلبم اعتماد کنم.

حتی ذره‌ای احتمال نمیدادم که روزی راجع به تو این حرف‌هارا بزنم، اما این روزها زیاد به تو فکر می‌کنم، نگاهم مهربان‌تر شده است.

امروز بعد از مدت‌ها تورا دیدم. فقط یک لحظه! از کنارم رد شدی. چقدر دلم برایت تنگ شده بود.

امروز؟!

تو زیباترین چیزی بودی که در تمام عمرم دیده بودم.

 

| اهورا فروزان |


 

به دوشم می‌کشم اندوه صدها سال یک زن را

تو حق داری اگر دیگر نمی‌فهمی غم من را

 

پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی

که اجرا می‌کند با ناامیدی آخرین فن را

 

چگونه دست برمی‌داری از من شاه مغرورم؟

چگونه بی محافظ می‌گذاری خاک میهن را؟

 

تو آن کوهی که می‌گفتند بر قلبش نفوذی نیست

و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را

 

و من آن کاشفی که خواستم تنها کَسَت باشم

که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را

 

اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتن

چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟

 

به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟

کمی خودخواه‌تر باش و تصاحب کن خودت من را!

 

| رویا باقری |


 

ببین!

من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.

بلد نیستم وقتی میخندی قند توی دلم آب نشه و وقتی از رویِ غیرت اخم میکنی نمیرم برات!

بلد نیستم وقتی بهم میگی"دوست دارم" ناز کنم، پشت چشم نازک و بگم "مرسی" من میپرم و بوسه بارون میکنم گردیِ ماهِ صورتت‌رو. یا وقتی کلافه ای از ترافیک نمی تونم دست نکشم تو سیاهِ موهات و زیرِ گوشت آروم آروم شعر نخونم که بره پی کارش بی حوصلگی‌هات.

من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.

تو، عشقت، صدات، دست‌هات، عطرت، من بلد نیستم بدون اینا زندگی کنم. مثل یک مخدری که جاریه توی روحم و تپش های قلبم که حیاتم وابسته است بهش.

تو همونی که خدا فرستاد تا ثابت کنه من رو بیشتر از همه ی بنده هاش دوست داره.

میدونی!

زندگی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تو زندگی کنم."

 

| فاطمه صابری نیا |


 

بسیار سال ها گذشت تا بفهمم

آن که در خیابان می گرید،

از آن که در گورستان می گرید

بسیار غمگین تر است

سال ها گذشت

من از خیابان های بسیار و از گورستان های بسیاری گذشتم

تا فهمیدم

آن که حتی در خلوت خانه ی خویش

نمی تواند بگرید

از همه اندوهناک تر است

 

| حسن آذری |


 

من راه به ادامه ی دنیا نمی برم

باید زمان مرگمو نزدیک تر کنم

هر چند لکه های سیاهی همیشه هست

لازم شده جهانمو تاریک تر کنم!

 

من راه به ادامه ی دنیا نمی برم

این کشتی شکسته منو غرق میکنه

زور درای بسته به یوسف نمی رسید

اما خدای یوسف و من فرق میکنه!

 

موسی که نیستم به عصا دردمو بگم

انگشترم منو که سلیمان نمی کنه

با اینکه هر دقیقه به آتیش می رسم

اما خدا جهانو گلستان نمی کنه!

 

وقتی خودم برای خودم گریه می کنم

دریا تموم سهمشو از آب می بره

هر چی که سهم قلبمه دنیا بهم نداد

هر چی گل نیلوفره مرداب می بره!

 

من یه بتم، یه بت به خدایی نمی رسه

بی هم نفس به قلب، هوایی نمی رسه

بی خود چرا کنار جهان زندگی کنم

آدم بدون عشق به جایی نمی رسه!

 

من راه به ادامه ی دنیا نمی برم.

 

| سید سعید عربی |


 

زخم هایت را دوست بدار

و برای عمیق ترینش نامی انتخاب کن!

نامی که درخور است و شکوهمند

نامی که در هیچ کتابی خوانده نشد

در هیچ شعری سروده نشد

و در هیچ آوازی شنیده.

 

او را شاهزاده خطاب کن

ملکه؛ امپراطور و یا فرمانده ای شجاع

چرا که او زیباست

و در کشاکش رنج هایی که دیده‌ای

سربازی ست که بر گردنش

تاجی از گل های سرخ

آویخته اند!

 

| حمید جدیدی |


 

یک مرتبه راهی شدی تا من

سهمم از احساست همین باشد

پاییز غوغا می‌کند هرشب

تا دردهایم بیش از این باشد.

 

آذر تهِ احساس پاییز است

یلدا همیشه اوج دلتنگی

یعنی شبش یک لحظه بیش از پیش

با غصه های عشق می‌جنگی.

 

وای از غم پاییزِ بی مهرم

فصلی که اوجش آخرش باشد

یک فصل پر دردی که یلدایش

ته مانده های آذرش باشد.

 

بغضی درون سینه جا مانده

روزی سه نوبت درد می‌بارم

از حال و روز شعر می‌فهمی

یک عشق مزمن در سرم دارم.

 

از غصه های قصه می‌کاهم

شاید جهانم را بغل کردی

شاید دلت راضی شود امشب

با رفتن پاییز برگردی.

 

با بغض هایم قصه می‌سازم

شاید که قسمت هم در این باشد

یلدای من همرنگ چشمانت

یلدا برایت بهترین باشد.

 

| مریم قهرمانلو |


 

چشم تو منظره ای بکر که دیدن دارد

زلفت آراسته ات دست کشیدن دارد

 

گردنت شاخه ی جان و دل ما را مانَد

لب تو میوه ی سُرخیست که چیدن دارد

 

عشق، گفتن دگر از جانب من تکراریست

شرح این قصه فقط از تو شنیدن دارد

 

زندگی بی تو چنان بار گرانی بر دل

تو گمانت نرود تاب کشیدن دارد

 

یک جهان شعر ولی شاعر بی ذوقم من

لذتی هست،اگر با تو چشیدن دارد

 

نه فقط شهر تو که بر همه دنیا بستم

بی تو این چشم کجا میل به دیدن دارد

 

| بهزاد حیدری |


 

به زندان می‌برد زنجیر گیسویت اسیران را

و چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان را

 

چه زیبا می‌تکانی دامنت را باز با عشوه

به دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان را

 

زمستان بعد تو پیراهنی از برف می‌پوشد

و لب هایت تداعی می‌کند چایی گیلان را

 

دل ناقابلی دارم به پای عشق می‌ریزم

تب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان را

 

نسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدم

فرو پاشیدن شیرازه‌ی انسان و شیطان را

 

لب ایوان برای دیدنت هر صبح می‌آیم

به پایت می‌تکانم قالی ایوان و باران را

 

تویی بانوی دریاها که از امواج موهایت

به دریا می‌دهی آرامش آغوش طوفان را

 

مرا با بغضهایم باز هم تنها رها کردی

نمی‌دانم نشان کوچه‌های گیج تهران را

 

| فرزاد فتحی |


 

نه ساعتی به وقت زمستان

برای احساساتم وجود دارد

و نه ساعتی به وقت تابستان

برای شوق و شور من!

همه ی ساعت های دنیا

در یک زمان به صدا در می آیند

وقتی که قرار من و تو از راه می رسد

همه ی ساعت های دنیا

در یک زمان از صدا می افتند

وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی!

 

| سعاد الصباح / ترجمه: وحید امیری |


 

چن ساله دلسوز منی اما

از آدم دلسوز می ترسم 

امروز ترکم کردی و رفتی 

چن ساله از امروز می ترسم

 

از صب به عکسامون نگا کردم

آدم به زیباییت کی دیده

تو توی هر عکسی که خندیدی

عکاس دستش سخت لرزیده

 

دنیای من امشب عوض میشه

تو دور تر میشی ازم کم کم

خیلی غم انگیزه که روی تخت 

به هر طرف میخوام میغلتم

 

واسه دوتامون هدیه می گیرم

جایِ دوتامون فیلم می بینم

با اینکه تو رفتی ولی بازم

روو میز دو تا بشقاب می چینم

 

هر چی توو این خونه س رو میفروشم

فرش اتاق و تخت و گیتارم

تو خسته ای وقتی که برگردی

یه صندلی باید نگه دارم.

 

| کسری بختیاریان |


 

به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم: «ما هرگز خسته نخواهیم شد.هرگز»!

اما مدتی است، پی فرصتی می‌ گردم شیرینم، تا به تو بگویم: «ما نیز، خسته می شویم و خسته شدن، حق ماست»!

اینکه خسته می شویم و از نفس می افتیم و در زانوهایمان، دردی حس می کنیم، مسأله ای نیست. مسأله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!

خسته نشدن، خلاف طبیعت است همچنان که، خسته ماندن.

دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایم، خسته نخواهیم شد بلکه می گویم: «ما هرگز، خسته نخواهیم ماند

 

| یک عاشقانه ی آرام / نادر ابراهیمی |


 

مرا ببخش اگر روزگار یادم داد

میان عقل و دلم، عشق را فدا بکنم

مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد

فقط به خاطره ای از تو اکتفا بکنم

 

مرا ببخش اگر بیش از این نمی خواهم

تو را کنار خودم بی سبب نگه دارم

قبول هرچه بخواهی، فقط نخواه از من

تو را به دست خودم، بیش از این بیازارم

 

دوباره بغض نکن، در توان چشمت هست

به یک اشاره به زانو درآوری من را

از آهنم من و افسوس خوب می دانی

به مهلکانه ترین شیوه ذوب آهن را

 

در انتظار چه هستی باغبان کوچک من؟

درخت مرده و گل زیر برف مدفون است

بگو چگونه برویم؟ چگونه دل بستی؟

به ریشه ای که از آغوش خاک بیرون است!

 

 بترس از اینکه کسی تکیه گاه تو بشود

که تکیه گاه خودش شانه های آوار است

همیشه حاصل یک بغض تلخ، باران نیست

نمان که تحفه ی این ابر تیره، رگبار است

 

بهار کوچک در پشت در نشسته ی من !

مرا ببخش اگر ساکتم، اگر سردم

مرا ببخش گلِ پرپرِ شکسته ی من

مرا ببخش اگر ذره ای بدی کردم

 

من آن ضریح دروغین و خالی ام منشین

که جز تو هیچ کسی زائر سرایش نیست

مرا خودت بشکن حاجتی نخواهد داد

بتی که معجزه ای پشت ادعایش نیست

 

برو کنار همانی که دوستت دارد

همان کسی که بلد نیست برنگشتن را

برو عزیزدلم، عشق یاد داده به من

به احمقانه ترین شیوه‌ها، گذشتن را

 

| رویا ابراهیمی |


 

من کسی را از خودم دیوانه‌تر می‌خواستم

سر نمی‌پیچید اگر یک روز سر می‌خواستم

 

اهل عشق و عاشقی، اهل تمنا، اهل درد

این چنین دیوانه‌ای را همسفر می‌خواستم

 

می‌نشستم روبه‌رویش روبه‌رویم می‌نشست

لحظه‌های عاشقی از او نظر می‌خواستم

 

او قدح در دست و من جام تمنایم به کف

هر چه او می‌داد من هم بیشتر می‌خواستم

 

من کجا؟ در می‌زدن سودای خیامی کجا؟

من پی جامی دگر جامی دگر می‌خواستم

 

هر زمان هر جا که می‌افتادم از مستی به خاک

تکیه می‌کردم به می از خاک برمی‌خاستم

 

بارها فرموده؛ روزی خواستی از من بخواه

من تو را می‌خواستم روزی اگر می‌خواستم 

 

گوشه‌ای دنج و تو و جام می و قدری نگاه

از خدا چیز زیادی را مگر می‌خواستم؟

 

| محمد سلمانی |


 

مرد‌ها یک زن را برای همیشه در قلبشان نگه میدارند، زنی که عاشقش هستند!

زنِ محبوس در قلبشان، شعر میداند، آواز میخواند.

بین اشک و خنده‌اش فاصله‌ زیادی نیست

آسان اشک میریزد، بلند بلند میخندد.

تنها آرایش‌اش لبخندیست که دیوانه می کند و چشمانی که تا عمق وجودش را آشکار.!

مردها اما کنار زنی دیگر شب‌ها به خواب می روند

و صبح‌ها چشم باز می کنند

زنی که فقط دوستش دارند!

آن زن اصول نگی را از بَر و  اشک‌اش چون لبخندش لحظه‌ای و بی‌روح است!

آن زن احتمالا بیکاری‌هایش در سالن‌های مُد و زیبایی سپری می شود

و خوب میداند که چگونه رفتار کند تا نافذتر باشد.!

او تعیین میکند مردش کدام کت را با کدام پیراهن بپوشد تا بهتر بنظر برسد

او مادری در خون‌اش نهُفته و همسری نمونه است

مرد‌ها ترجیح میدهند با زنی که دوستش دارند زندگی و زنی‌ که عاشقش هستند را کنج قلبشان پنهان کنند!

همین است علت اینکه این شهر پُر است از دخترکان عاشق و تنها

و مردانی موفق که زنی موفق پشتشان ایستاده است.

دنیای مرد‌ها بی عشق نیست

اما این را فراموش نکن که عشق هرگز برای مردها اولویت نیست.!

 

| سارا اسدی |


 

" أنا لا اَشْبِهُ عشّاقکِ یا سیدتی

فإذا اَهداکِ غیری غَیْمَهّ

أنا أهدیکِ المطرْ

و إذا اَهداکِ قندیلاّ.فإنی

سوف أهدیکِ غصناً

فسأهدیکِ الشجرْ

و إذا أهداکِ غیری مَرکبَاً

فسأهدیکِ السَفَرْ. "

 

من شبیه به عشاقت نیستم!

اگر کسی به غیر از من،

به تو ابر هدیه داد!

من، به تو باران هدیه می‌دهم.

و اگر به تو فانوس هدیه داد

من به تو شاخه درختی هدیه می‌دهم،

من به تو درخت هدیه می‌دهم،

و اگر کسی به غیر از من

به تو کشتی هدیه داد!

من به تو سفر هدیه می‌دهم.

 

| نزار قبانی |


 

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

 

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن

من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

 

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم

تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

 

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى

مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

 

شناخته اند مردمان من و تو را به این نشان

تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

 

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت

مدام طعنه می زند به بودنم ، ندارى ام

 

| سید تقی سیدی |


 

اولین دوستت دارم را پشت گوشی یا میان این پیام‌های بی جان مجازی نگویید!

در چشمانش زل بزنید، دست‌هایش را بگیرید، عطرش را نفس بکشید و اولین دوستت دارمتان را بگویید.

اولین جمله دوستت دارم تا آخر عمر در ذهن آدمی باقی می‌ماند.

 

| امیرعلی اسدی |


 

امروز

بوسه ی جوانه ای را

روی ساقه ی غمگین زمستان دیدم

دلم آرام شد

مثل درختی که باد،

راز دلش را برایش فاش کرده است

 

امروز دلم خواست شماره ی بهار را بگیرم

سلام کنم

حالش را بپرسم

و بگویم کی از راه خواهی رسید

میخواهم کوچه را آب و جارو کنم.

 

امروز دلم خواست لبخند بزنم

دلخوش باشم به صدای غلغل سماور

دلخوش باشم به سلام مادر

دلخوش باشم به عطر گرم چای

امروز دلم خواست برای غم کاری کنم

بگویم خبر داری فردا شادی از راه خواهد رسید؟

 

| صفا سلدوزی |


 

مامانم میگه مرد اونیه که چشمش دنبال زن و بچه مردم نباشه،خوب کار کنه و تن پرور نباشه. صدای عربده ش چهارتا خونه اونورتر نره و از غذا ایراد نگیره. مرد باید صبح زود بره سر کار و شب برگرده خونه. به نظر مامانم مرد شبیه بابامه. مقتدر ولی مهربون

دوستم میگه مرد باید جذاب باشه،قد بلند و ورزیده،صدای خش داری داشته باشه و موقع حرف زدن یه ابروشو بده بالا و همیشه با لنکروزش بیاد دنبالت ببرتت خرید ! دوست من تو رویاهاش دنبال یه مرد اینجوری میگرده

خواهرم میگه مرد باید آینده نگر باشه و بتونه بچه های خوبی تربیت کنه،تحصیلکرده باشه و وقتی حرف میزنه همه سکوت کنن و مشتاقانه حرفاشو گوش بدن.خواهرم میگه استاد دانشگاهشون خیلی مرد مناسبیه.

به نظر من مرد باید شونه های قوی داشته باشه واسه اینکه بتونی سرتو بزاری روشون و غمتو همونجا جا بزاری.

صداش مهم نیست خش دار باشه یا معمولی،مهم اینه واسه شنیدنش دست و دلت بلرزه

مرد مهم نیست لنکروز داشته باشه یا یه ماشین معمولی،مهم اینه هر چی که داره باهاش بیاد دنبالت و نزاره تو و دلتنگیات زیاد از حد با هم تنها بمونید.

مرد باید با خواسته هات راه بیاد

خواسته های هر شخصی فرق داره

مامانم مردی میخواد که کنارش ایام بگذرونه بدون دردسر.

دوستم مردی میخواد شکل کارت اعتباری.

خواهرم مردی میخواد که برای بچه هاش پدر خوبی باشه.

من اما از بین تمام مردهای دنیا تو رو میخوام که قدم زدن تو شبای بارونی رو از دست ندیم و گاهی لیس زدن بستنی تو یه روز سرد تمام دلخوشیمون باشه.

من از بین تمام مردهای دنیا فقط تورو میخوام.توقع ندارم همه ی روزامون عالی باشه.من میخوامت واسه همه ی خوشی ها و ناخوشی ها،همه ی خنده ها و گریه ها

من تو رو میخوام برای همه ی عمر.

 

| حنانه اکرامی |


 

آﻣﺪ ﻃﺒﻌﻢ ﺷﻮﻓﺎ ﺷﺪ، ﺑﻬﺎﺭﺍﻧ ﻣﺮ؟

ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺷﺪ ﺧﺲ ﺧﺲ ﺍﺯﺷﻮﻕ، ﺑﺎﺭﺍﻧ ﻣﺮ؟

 

ﺁﻣﺪ ﺑﺎ ﺩﺪﻧﺖ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩه ﺍ

ﺭﻭﺡ ﺭﺳﺘﺎﺧﺰ ﻣﻦ! ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﺟﺎﻧ ﻣﺮ؟

 

" ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺧﺎﻝ ﺩﺮ ﻏﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ

ﺶ ﺎﺖ ﺳﺮ ﺑﺮﺪﻡ ﻋﺪ ﻗﺮﺑﺎﻧ ﻣﺮ؟ "

 

ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﻮﺍﻧﻪ ﺯﻧﺠﺮ ﻣﻮ ﺗﻮﺍَﻡ

ﻧﺴﺖ ﺍﻣّﺪ ﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ، ﺯﻧﺪﺍﻧ ﻣﺮ؟

 

" ﺧﻮﺍﺳﺘ ﻋﺸﻖ ﺯﻻ‌ﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺠ ﺑﺎ ﻗﺴﻢ

ﺍ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻟﺒﻢ ﺳﻮﻨﺪ، ﻗﺮﺁﻧ ﻣﺮ؟ "

 

ﺧﻮﺍﺳﺘ ﺮﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷ ﻧﺮﺩ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ

ﻟﺤﻈﻪ ﺍ ﺍﺯ ﺸﻢ ﺍﻦ ﺁﺋﻨﻪ ﻨﻬﺎﻧ ﻣﺮ؟

 

ﺷﺮﻁ ﺮﺩ ﺧﺎﻟ ﺍﺯ ﺎﺩﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺧﺎﻃﺮﻡ

ﺧﻮﺩ ﻪ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﺍ ﺍ ﺧﻮﺏ! ﻣﻬﻤﺎﻧ ﻣﺮ؟

 

ﺷﺮﻁ ﺮﺩ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﻦ ﺎﻡ ﻧﺬﺍﺭﺩ ﺴ

ﻗﻠﻌﻪ ﺍ ﻣﺘﺮﻭ ﻭ ﻤﻨﺎﻣﻢ، ﻧﻤ ﺩﺍﻧ ﻣﺮ؟

 

ﺁﻥ ﻗﺪَﺭ ﺭﻓﺘ ﻭ ﺑﺮﺸﺘ ﻪ ﻭﺮﺍﻥ ﺷد ﺩﻟﻢ

ﺣﺲّ ﺻﺤﺮﺍ ﺮﺩِ ﺷﻬﺮﺁﺷﻮﺏ! ﺗﻮﻓﺎﻧ ﻣﺮ؟

 

ﺮﺩﺑﺎﺩ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻮّﺍﺟﺖ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ

ﺭﻗﺺ ﻣﺸﻌﻞ ﻫﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺩﺭ زمستانی مگر.

 

| حمیدرضا حامدی |  


 

دیر کرده ای

شکوفه کوچک

دیر کرده ای.

نسیم

پیراهن خواهرانت را می نوازد

و من

سخت نگران تو هستم

چه کسی جای خالی یک شکوفه ی کوچک را

در میان بی شمار شکوفه حس خواهد کرد؟

چه کسی می تواند حزن درخت را درک کند

وقتی که دست می گذارد روی یک تکه از قلبش

 و می گوید:

«او قرار بود در اینجا بشکفد،

درست همینجا»

 

| رویا شاه حسین زاده |


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

it sex dolls honeymother نمایندگی زیمنس در ایران Heather رمان ماکانی دیوونه بازی دستگاه حضور و غیاب بازرسی غیر مخرب ایران-بازرسی جوش-تجهیزات تست های ndt